|
بنزين روی تن خوشبو نمی شود. نفت که اصلاً. سرخی ی گرد خورشيد تازه در زمين فروريخته و دشت خالی، دشت خالی ی خالی، آرام تاريک می شود. تنها درخت وسط دشت، روی تپه ی کوتاه، آخرين شعله هاش را در باد گم می کند و صدای جلز و ولز می دهد. بوی گوشت کباب شده می آيد.
دختر خسته از غلتيدن های متوالی ی ترس و خيال، آرام روی تشک کهنه جا به جا می شود. پتوش را يواش کنار می زند و خود را بيرون می کشد. سرد است. شب ها سرد است و ستاره ها چه قدر زيادند... آرام از مهتابی پايين می رود و دوباره آسمان نگاهی می اندازد. خيلی به سحر نمانده. گوشه ی حياط شير زنگ زده ی فلزی را باز می کند و در آفتابه ی برنجی آب می ريزد. امروز صورت نمی شورم. دل آشوبه می گيرد. آفتابه را در مطبخ می برد و آب در کتری می ريزد. ذغال ها را در اجاق تلنبار می کند و کبريت می کشد تا روشنا ی اجاق آرام آرام مطبخ را روشن کند. کتری را روی آتش می گذارد. ننه کتری هم واسه ت گذاشتم. دير پا نشی؟ چند بار در اجاق فوت می کند. با چشمان ش گرد خيره می شود به سرخی ی آتش ذغال ها...نيگا توی آتيش همه چی هس. صد تومنی ی نو. احمد. يک چيز زشت و سيا و عجيب. اين تو خورشيد هم هست... کاش منم... بلند می شود و هوای سنگين مطبخ را تو می کشد... هوم... بيرون می آيد. نگاه ش را به مهتابی می چسباند و قدم هاش را پاورچين تا دم در ساکت می کند. در را باز می کند و نگاه آخر را به مهتابی می اندازد. برمی گردم ننه. پا نشی الان يه وخ؟ غوروب بر می گردم. در را بی صدا می بندد و می دود. تا ظهر که می آد چی کنم؟
نوازش پوست خشن نوک انگشت از زير گوش با قلقلک کاغذ اسکناس تا روی سينه می رسد... نور تند خورشيد روی چشمان ش می پاشد. صورت سوخته ی احمد ميان رشته های داغ خورشيد از لابه لای شاخه های خشک درخت... دور تا دور دشت است و خاک و خاک، دور تا دور، پسر و دختر شانه به شانه، سرهاشان را به هم تکيه داده اند و تکيه شان را به درخت. صورت سرخ و ترسوی دختر از نفس های خون که زير پوست پسر می دود ورد می خواند. « احمد تو فک کردی دخترا خرن؟ من با تو فقط يه امروز...» « دِ خب همين ديگه عزيزم. وقتی من قراره فقط امروز با تو باشم چرا نگم دوس ت دارم؟ چرا به ت نگم تا هميشه مال منی؟» باد آرامی بلند می شود و قطره های خاک را در هوا پخش می کند. پسر بلند می شود و دست ش را به طرف دختر می گيرد. دختر دست ش را که می ترسد هنوز به او می دهد و بلند می شود . شانه به شانه ی هم راه می روند و گاهی سرهاشان تکان می خورد به سويی و دختر سرش را پايين می اندازد. يکباره به آسمان نگاه می کند و انگار که فريادی بخواهد بشکند در هوا لب هاش رامچاله می کند. هيچ اتفاقی نمی افتد ساکت.
خرابه های قديمی. خرابه های خيلی قديمی. خرابه های قديمی ی بی سقف. ديوارهای کاهگلی ی غروب و سکوهای هنوز صاف خاک. پسر با تن سرخ و کشيده ، صورت ش را از صورت دختر می کَنَد و نگاه ش می کند.« خورشيد من» دختر يکباره عق می زند و گرمای تن و خورشيد و خون و تهوع را در هم می پاشد. پسر رویش را برمی گرداند و اَه می گويد . دختر هق هق می کند و صورت ش را با دست می پوشاند. پسر از لای ديوار های خراب شده گم می شود.
اسکناس های نوی آتش مطبخ، شعله های خشک درخت، گوشت ساکت کباب شده...
|
|