کباب ساکت

مسعود بُربُر
masoudborbor@iamit.com


بنزين روی تن خوشبو نمی شود. نفت که اصلاً. سرخی ی گرد خورشيد تازه در زمين فروريخته و دشت خالی، دشت خالی ی خالی، آرام تاريک می شود. تنها درخت وسط دشت، روی تپه ی کوتاه، آخرين شعله هاش را در باد گم می کند و صدای جلز و ولز می دهد. بوی گوشت کباب شده می آيد.





دختر خسته از غلتيدن های متوالی ی ترس و خيال، آرام روی تشک کهنه جا به جا می شود. پتوش را يواش کنار می زند و خود را بيرون می کشد. سرد است. شب ها سرد است و ستاره ها چه قدر زيادند... آرام از مهتابی پايين می رود و دوباره آسمان نگاهی می اندازد. خيلی به سحر نمانده. گوشه ی حياط شير زنگ زده ی فلزی را باز می کند و در آفتابه ی برنجی آب می ريزد. امروز صورت نمی شورم. دل آشوبه می گيرد. آفتابه را در مطبخ می برد و آب در کتری می ريزد. ذغال ها را در اجاق تلنبار می کند و کبريت می کشد تا روشنا ی اجاق آرام آرام مطبخ را روشن کند. کتری را روی آتش می گذارد. ننه کتری هم واسه ت گذاشتم. دير پا نشی؟ چند بار در اجاق فوت می کند. با چشمان ش گرد خيره می شود به سرخی ی آتش ذغال ها...نيگا توی آتيش همه چی هس. صد تومنی ی نو. احمد. يک چيز زشت و سيا و عجيب. اين تو خورشيد هم هست... کاش منم... بلند می شود و هوای سنگين مطبخ را تو می کشد... هوم... بيرون می آيد. نگاه ش را به مهتابی می چسباند و قدم هاش را پاورچين تا دم در ساکت می کند. در را باز می کند و نگاه آخر را به مهتابی می اندازد. برمی گردم ننه. پا نشی الان يه وخ؟ غوروب بر می گردم. در را بی صدا می بندد و می دود. تا ظهر که می آد چی کنم؟

نوازش پوست خشن نوک انگشت از زير گوش با قلقلک کاغذ اسکناس تا روی سينه می رسد... نور تند خورشيد روی چشمان ش می پاشد. صورت سوخته ی احمد ميان رشته های داغ خورشيد از لابه لای شاخه های خشک درخت... دور تا دور دشت است و خاک و خاک، دور تا دور، پسر و دختر شانه به شانه، سرهاشان را به هم تکيه داده اند و تکيه شان را به درخت. صورت سرخ و ترسوی دختر از نفس های خون که زير پوست پسر می دود ورد می خواند. « احمد تو فک کردی دخترا خرن؟ من با تو فقط يه امروز...» « دِ خب همين ديگه عزيزم. وقتی من قراره فقط امروز با تو باشم چرا نگم دوس ت دارم؟ چرا به ت نگم تا هميشه مال منی؟» باد آرامی بلند می شود و قطره های خاک را در هوا پخش می کند. پسر بلند می شود و دست ش را به طرف دختر می گيرد. دختر دست ش را که می ترسد هنوز به او می دهد و بلند می شود . شانه به شانه ی هم راه می روند و گاهی سرهاشان تکان می خورد به سويی و دختر سرش را پايين می اندازد. يکباره به آسمان نگاه می کند و انگار که فريادی بخواهد بشکند در هوا لب هاش رامچاله می کند. هيچ اتفاقی نمی افتد ساکت.

خرابه های قديمی. خرابه های خيلی قديمی. خرابه های قديمی ی بی سقف. ديوارهای کاهگلی ی غروب و سکوهای هنوز صاف خاک. پسر با تن سرخ و کشيده ، صورت ش را از صورت دختر می کَنَد و نگاه ش می کند.« خورشيد من» دختر يکباره عق می زند و گرمای تن و خورشيد و خون و تهوع را در هم می پاشد. پسر رویش را برمی گرداند و اَه می گويد . دختر هق هق می کند و صورت ش را با دست می پوشاند. پسر از لای ديوار های خراب شده گم می شود.





اسکناس های نوی آتش مطبخ، شعله های خشک درخت، گوشت ساکت کباب شده...



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30945< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي